از تحول روحی تا خودسازی

یکی از مهمترین مسائل روانشناسی تحول روحی و “خودسازی” است.
در این مطلب سعی شده تا از فرهنگ غنی و تعالیم پر بار اسلامی استفاده شود و فراخور حال، از ظرایف و دقایق ادبی هم استمداد بطلبیم تا سخن علاوه بر استواری از شیرینی و جذابیت، بی بهره نماند. امید است مجموع مباحث مورد استفاده خوانندگان گرامی قرار گیرد.

انقلاب روحی
واژه انقلاب به معنی دگرگونی و تحول نسبتا اساسی است که با هدف مثبت صورت می گیرد و معمولا انسان نسبت به آنها حالت فاعلی دارد; یعنی انسان است که انقلاب می کند. پس انقلاب از نظر ادبی در جایگاه تاثیرپذیری است; اما اگر انقلاب در انسان ایجاد شود، جایگاه این دو تغییر می کند یعنی این بار انسان نیست که انقلاب را شکل می دهد بلکه انقلاب انسان را از نو می سازد. درست است که انسان گاهی خود تصمیم به انقلاب کردن می گیرد اما در نهایت مفعول انقلاب واقع می شود، یعنی آثار انقلاب متوجه خود او می شود. خواه انقلاب فرد می باشد، مانند: روحی و جسمی، خواه این انقلاب جنبه اپیدمی داشته باشد; همچون انقلاب های سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و…
آنچه که در این دو فصل موضوع بحث است، انقلاب فردی، خاصه، انقلاب روحی است از نظر فلسفی روح در دسته مجردات قراردارد به این معنی که از ماده مبری می باشد.
روح به علت مجرد بودن قابل مشاهده نیست بنابراین هرگونه تغییر و تحول هم به دیده ظاهر در آن دیده نمی شود (چون اصلا مجرات خاصه روح و تغییر و تحول ویژه ای دارند).
عقیده شخصی من این است که روح از حیث تغییر و تحول با سایر مجردات مانند، خدا فرشته و فرق دارد و این تفاوت به این دلیل است که وارد در عالم فیزیکی شده و نمی تواند از تغییر جدا باشد.
ولی روح مکمل جسم است و با آن به مقام وحدت رسیده، نمی تواند خود را از تحولات عالم فیزیک مصون دارد. ولی خداوند و ملائکه مجرد هستند و چون در قالب فیزیکی جلوه گر نیستند و اساسا مجرد از ماده اند، پس تغییر نمی کنند. پس روح به هیچ وجه نمی تواند خالی از تحول باشد همان طور که در تعالیم دینی هم ذکر شده است روح آدمی در آغاز مانند لوح سپیدی است و به مرور زمان چیزهایی برآن نقش می بندد. جدا از این بحث روح به خودی خود رشد دارد و با رشد آدمی همپاست; اما چیزی که ما می خواهیم درباره آن بحث کنیم تغییرات غیرقابل پیش بینی روح است و به همین اساس نام انقلاب بر آن می نهیم زیرا انقلاب برعکس رشد و امری قابل پیش بینی و دارای زمان بندی مشخص نیست. برای مثال رشد مقدور بشر است یعنی چه بخواهد چه نخواهد از مرحله جنینی به پیری به ترتیب مراحلی را طی می کند; اما اگر کسی تصمیم بگیرد بدنی ورزیده بخواهد یک بدن ورزشکاری و آماده ای داشته باشد، این دیگر انقلاب است و ورزشکار بودن مقدر هیچ کس نیست یا مثلا خدای نکرده بر اثر بیماری رشد متوقف شد این چون برخلاف قاعده است انقلاب است با این تفاوت که در حالت اولی انسان ایجاد کننده است و در حالت دوم تاثیرپذیر پس چون گفتیم هر چه برخلاف عادت است انقلاب نام دارد. روح دچار تجربه، تحول و انقلاب می شود.

اما روح انسان چگونه و در نتیجه کدام عوامل دچار انقلاب می شود؟
بیایید بحث را از این جا آغاز کنیم که انقلاب های سیاسی یا انقلاب های اجتماعی چگونه به وجود می آید؟ مثلا انقلاب خودمان را مورد ریشه یابی قرار می دهیم:
اصولا خستگی از وضع موجود انسان را به اندیشه انقلاب کردن و ایجاد تحول می اندازد. ایران خودمان را در نظر بگیرید در زمان طاغوت اوضاع چه از نظر سیاسی و چه از نظر اجتماعی و فرهنگی با خواسته ۸۰درصد مردم مغایر بود یعنی خستگی عمومی را در مردم ایجاد کرده بود. هر انقلاب دو مرحله دارد. ۱ خستگی ۲ انفجار
تا اینجا گفتیم که مردم از اوضاع ایران خسته بودند یعنی عامل اول انقلاب وجود داشت اما جامعه منتظر یک بهانه برای انفجار بود. به رهبری امام (ره) عامل دوم هم ایجاد شد و انقلاب شکل گرفت. در اکثر انقلابهای جهان همین دو مرحله وجود داشته است. ما می بینیم که افراد مانند امام در سراسر دنیا، هر کدام انقلابی را بنیانگذاری کردند. مهاتما گاندی، فیدل کاسترو، نلسون ماندلا و … همه این افراد عامل دوم هستند. جدا از سیاست در انقلاب های فرهنگی و اجتماعی و حتی صنعتی نیز روند به همین صورت است، حتی در اختراعات ابتدا خستگی از کمبود آن چیز احساس شده و پس از یک انفجار، آن وسیله اختراع شده است. زندگی در قرن بیستم زندگی است که می توان یکنواختی را به راحتی در هر جمله از آن مشاهده کرد.
صبح پدرهایمان به سر کار می روند و مادرهایمان یا در آشپزخانه محبوس می شوند یا مشکلات اقتصادی آنها را هم از خانه بیرون می کشد. ما میان یک سری مراکز مثل مدرسه، فرهنگسرا در رفت و آمدیم و غروب همه خسته و کوفته در خانه گرد هم می آئیم. هر شب سر ساعت شام می خوریم و فورا هر کس به اتاقش می رود باز از هم دور می شویم و فردا و فرداهای دیگر همین شیوه ادامه می یابد.
اینجا ویژگی اول یعنی خستگی از اوضاع موجود، پدید می آید.
یک زندگی یکنواخت که در آن شور و حرارت نیست و عشق های واقعی هم فرصت بروز پیدا نمی کند.
بدیهی است که انسان در این شرایط از کوره در می رود و خواهان تحول می شود. بعضی از ما به تحولات کوچک دل خوش می کنیم، مسافرت، گردش و به نظر من درد اصلی این است که ما هیچ وقت از خودمان نمی پرسیم دوست داری چگونه زندگی کنی؟ تمام الگوهای زندگی ما موروثی است. از غذا خوردن، ساعت خواب، لباس پوشیدن، حتی مسافرت و گردش هم در تربیت ما زمانی خاص دارد.
مثل یک بازیگر سینما شده ایم که از خود حق هنرنمایی نداریم و فقط باید امر کارگردان را اجرا کنیم. نتیجه این خستگی این است که ما به دنبال یک جرقه، برای انفجار باشیم. اینجاست که گاهی کوچکترین چیزها باعث می شود هر چیز ناچیز انقلاب روحی رخ دهد. بعد از انقلاب روحی انزجار ما نسبت به زندگی خود چند برابر می شود تا جایی که تحمل آنها برای ما ممکن نیست. اینجا خود انقلاب روحی دو بعد مثبت و منفی دارد.
یک وقت انسان دچار انقلاب روحی می شود و از آن برای رسیدن به ایده آل های خود که تا به حال به آن نرسیده استفاده می کند. این انقلاب بسیار عالی است. انسان در این مرحله با دگرگون کردن زندگی خود دنبال گم کرده های خود است. مثلا کارهایی که نکرده، به دست آوردن فرصت های از دست داده و مثلا انسان یک دفعه به خود می آید و می بیند از تحصیل عقب مانده یا خیلی مسایل دیگر. نوعی دیگر از انقلاب روحی این است که انسان به مرحله خستگی و انفجار می رسد اما نمی تواند راه درست را برای این تحول و رهایی از وضع موجود بیابد و منفی حرکت می کند. به اعتیاد پناه می برد، خودکشی می کند، فرار می کند، دست به بزهکاری می زند و به خاطر همین آمار جرم در قشر مرفه جامعه بالاست، چون آنها در زندگی همه چیز دارند و همین باعث یکنواختی و خستگی است و سعی می کنند یک تحول یا انفجار پیش آورند. سرقت، اعتیاد، فرار، رفاقت نامشروع و همه اینها به خاطر این است که این افراد به تحول احتیاج دارند. اما راه را نمی دانند و بیراهه می روند و این همان تحول منفی است.
بعد از اینکه تحول روحی در انسان صورت گرفت مرحله نوینی برای انسان آغاز می شود به نام “خودسازی” که این می تواند بر دو گونه جنسی و روحی باشد.
ساده ترین مفهومی که از این ترکیب به ذهن خطور می کند، این است که انسان در صدد این برآید که خویش را بسازد. اما می خواهیم ببینیم انسان در این ساخت از چه الگویی بهره می گیرد; چون می دانیم که از نظر عقلی هر ساختنی باید از روی الگویی صورت بگیرد.
برای پرداختن به این موضوع که انسان برای ساختن خویشی از چه الگویی بهره می گیرد مثالی ساده می زنیم. فرض کنیم به شما زمینی داده اند با تمام امکانات و گفته اند هر خانه ای که دوست دارید با هر ویژگی در آن بسازید شما سعی می کنید تمام ایده آل های ذهنی خود را در آن عملی کنید، یعنی شما هر ویژگی را که برای ایده آل بودن یک خانه در نظر دارید می گویید. مثلا متراژ خانه، تعداد طبقات، تعداد اتاقها، محل آشپزخانه، متراژ پذیرایی، محل سرویس های بهداشتی، متراژ هر کدام، نوع کفپوش و خیلی موضوعات دیگر…
همه اینها بر می گردد به اینکه شما از یک خانه چه ذهنیت و انتظاری داشته باشید. آن را محل آرامش بدانید یا وسیله فخر فروشی. سادگی آن را ارج بنهید یا تجمل آن را. حالا اگر قرار باشد انسان خود را بسازد، الگوی این ساختن را براساس توقعش از خود که به شناخت و تعریفش از انسان بر می گردد، ترسیم می کند و ایده آل خود را از یک شخصیت انسانی آن الگو مدنظر قرار می دهد.
ریشه های شناخت انسان که الگوی او را می سازد عبارتند از مکتب تربیت، دانش و … همه این موارد نقش به سزایی در ترسیم ایده آل انسان در خودسازی دارد.
در ترسیم الگویی خودسازی ابتدا یک سری سوال مطرح می شود، نظیر هدف از آفریش انسان، دیدگاه انسان نسبت به جهان، دیدگاه انسان نسبت به خدا و شریعت، دیدگاه انسان نسبت به سیر طبیعت و نقطه آغاز و پایان و …
این موارد را اگر بخواهیم خلاصه و فشرده کنیم می توانیم بگوییم اصولا برداشت و دیدگاه انسانی نسبت به خود و رابطه اش با جهان طبیعت اساس الگوی انسان سازی است.
اگر ما واقعا یک لحظه بنشینیم و با خود حرف بزنیم که به راستی که هستیم، چه هستیم، دنبال چه می گردیم، جایگاه ما در طبیعت کجاست، این طبیعت با ما چه کرده یا بهتر بگوییم ما با طبیعت چه کردیم، زمان ما را به کجا می برد تا اینجای راه چگونه آمده ایم و … باعث می شود که انسان به بهتر بودن بیندیشد و برای خود یک «من برتر» ترسیم کند.
اینجا اختلاف نظرها آغاز می شود یعنی انسانها بر اثر اختلاف در پاسخ سوالهایی که آورده شد در ترسیم الگوی مورد نظر با یکدیگر اختلاف پیدا می کنند.
یکی من برتر را در علم می یابد، یکی در عبادت، یکی در رهبری و ایجاد تحول، یکی در لذت بردن از زندگی و تا اینجا هر چه گفتیم مقدمه یک خودسازی بوده است یعنی همان انقلاب روحی به عبارت دیگر خستگی از یک روند تکراری موجب انفجار و تغییر مسیر شده، این تغییر مسیر موجب تفکر شده، تفکر الگوی برتر را ترسیم کرده و حالا نوبت عملی کردن الگو یعنی خودسازی است.
بنابراین انسان بعد از گذراندن چند مرحله به خودسازی می رسد. اکنون او معماری است که نقشه ای معین به همراه تمام امکانات در اختیار دارد و دیگر همه چیز بستگی دارد به تلاش او که بنای خود را چگونه بسازد. در اینجا منظور از چگونه ساختن آن است که ظرافتها و دقتهایی به کار گرفته شود که ماندگاری و ممتازی بنا را در برداشته باشند.
ممکن است بنایی مجلل ساخته شود ولی بر طبق اصول معیارهای مهندسی نباشد. کافی است که زلزله ای با قدرت کم بیاید تا که آن سرای مجلل را به خرابه ای مبدل کند.
خودسازی انسان همین طور است چه بسا انسان هایی در خودسازی کوشش می کنند اما چون این خودسازی اصولی یا بنیادین یا بر طبق ارزش های واقعی نیست با حادثه کوچکی یا وسوسه ای تمام زحماتش به باد می رود. از این رو همان طور که یک معمار در ساختن یک بنا باید تمام جوانب و ظرایف را در نظر بگیرد، انسان نیز در خودسازی باید روحیات، ظرافت ها، توانمندی ها و شرایط خود را در نظر داشته باشد. ممکن است این طور تصور شود که این مرحله همان مرحله نقشه کشی است اما نقشه هر چه هم کامل باشد باز هم نمی تواند همه ملزومات ساختمان را در خود بگنجاند.
خلاصه سخن اینکه انسان وقتی آن من برتر را در ذهن ترسیم کرد باید واقعا و بدون هر تعارف با خود بررسی کند که آیا جدا رسیدن به آن من برتر کار او هست یا نه.
مثلا کسی که در ذهن خود دوست دارد روزی به مقام علمی رفیعی برسد باید واقعا بدون تعارف با خودش فکر کند که به راستی او فردی کم اراده است و اهل مطالعه نیست. آیا واقعا می تواند به ایده آل خود برسد یا خیر که مسلما پاسخ منفی است.
عشق کار نازکان نرم نیست
عشق کار پهلوان است ای پسر
مولوی
انسان باید از کم بینی و بزرگ بینی خود پرهیز کرده به واقع بینی برسد، معقول ترین و قابل اجراترین خودسازی آن است که بر پایه واقعیت استوار باشد چه بسا برنامه ای که برحسب توانائی های انسان نباشد و نیمه کاره رها شود، اصلا به جای ساختن انسان او را تخریب کند. بعد از همه این مراحل انسان به مرحله پایان یعنی مرحله عمل می رسد. از ملزومات این مرحله می توان از اراده، صبر، توکل عقلانیت و حرکت آهسته و پیوسته نام برد.

خودسازی و اراده
همان طور که می دانیم یکی از وجوه مهم تمایز انسان و حیوان “اراده” است.
زندگی حیوان به گونه ای است که خود تعیین کننده آن نیست. مثلا کوچ، جفت گیری، شکار، تنازع بقا و همه این مسائل به گونه ای است که غریزه در آن نقش تعیین کنده را دارد در حالی که در انسان همه این مسائل تحت اختیار شعور و به تبع آن تحت کنترل اراده است. همین موضوع تایید کننده وجود نیرویی در اختیار آدمی است. اینکه ما بخواهیم حدود اختیار انسان را بررسی کنیم در حوصله این بحث نیست. مثلا به کسی می گوییم تو حق انتخاب همسر داری ولی حتما باید باy ازدواج کنی. این دو از نظر فلسفی متناقض هستند. این جهان یک سری قوانین کلی و عام دارد که این قانون ها تدبیر الهی است. پس اگر انسانی دچار مشکل شد، نمی توان گفت خداوند خواهان در سختی بودن اوست، چون خداوند کمال مطلق است و بدخواهی یک نقض است. علت مشکلات ما این است که این قانون ها را درک نمی کنیم در نتیجه نمی توانیم از آنها برای سعادت خود بهره ببریم بیایید این بحث را در ادبیات خودمان پی بگیریم و ببینیم نگاه عرفا و شعرای ما به این مقوله چه بوده است. در این باره فکر نمی کنم روشنتر از این بیت حافظ سخنی گفته باشد.
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
در منتهای همت خود کامران شدم
این نهایت اراده بشر را می رساند. ممکن است این سوال پیش آید که اگر انسان در سایه سعی و اراده و همت خود به هرچه بخواهد می رسد پس عطا و رحمت الهی بی معنا می شود، یعنی اگر برای رسیدن به هدف تنها تلاش کافی باشد، دعا و صبر و توکل و نذر و نیاز زائد بنظر می رسد.
طلب در مفهوم کلی، یک مقوله همه جانبه است به این معنی که این طور نیست که من چیزی را بخواهم و صرفا با دعا و نماز و عبادت آن را به دست بیاورم; به قول پروین اعتصامی:
مزدور خفته را نهد مزد هیچ کس
میدان همت است جهان خوابگاه نیست
پس طلب واقعی باید با سعی و تلاش همراه باشد.
از نگاه جهان بینی اسلامی عکس این قضیه هم صادق است. یعنی انسان باید همواره از خداوند بخواهد که او را مورد الطاف و دستگیری های خود قرار دهد و خود نیز به تنهایی سعی خود را بکند. یعنی طلب هم تلاش است و هم عرض نیاز به درگاه الهی و اما بحث دومی که می توان از نظر روانشانسی درباره اراده مطرح کرد این است که اراده یعنی به کارگیری تمام قوا اعم از درونی و بیرونی برای بدیت آوردن چیزی و لازمه این امر خودشناسی است.
غرض از خودشناسی این است که انسان سیرانفس کند یعنی تمامی نیروهای پنهان خود را کشف کند و زمام رهبری آنها را در دست بگیرد.
بشر نمی داند که در وجودش یک عالم شگفت انگیز از شناخته ها نهان است. بیهوده نیست که در فلسفه از انسان به عنوان عالم اصغر یاد می شود. ما اگر بدانیم چه نیروهای عظیم در وجود ماست جهان را فتح می کنیم. در خیلی از علوم روانی مانند یوگا انسان سعی می کند تمام نیروهای درونی خود را مکاشفه کرده و آنها را به کار گیرد.
مقصود نهایی اینکه اراده با تمام وجود خواستن است. شواهد زیادی در این باره وجود دارد مثلا فیلم مستندی که دیده ام که واقعا تکان دهنده بود. در آن پسر ۷ ساله ای بود علیرغم بیماری فلج مغزی روزی ۱۶ ساعت ورزش می کرد. شاید گفتنش آسان باشد ولی اینکه یک کودک ۷ ساله با این شرایط روزی ۱۶ ساعت ورزش کند مبین نیرویی شکست ناپذیر اراده است. بنابراین ابزار خودسازی واقعی، اراده است که بدون آن اصل خودسازی بی معناست.

صبر و خودسازی
صبر در خودسازی جایگاه ویژه ای دارد. چنانکه بدون صبر خودسازی میسر نیست چون در این راه بسیاری از مسایل وجود دارد که باید راه حل آنها را در گذر زمان جستجو کرد. به طور کلی زمان یک عامل بسیار تعیین کننده است که خیلی از مسائل را باید به او سپرد. انسان هر قدر با اراده و تدبیر عمل کند، باز هم باید مسائل را در قالب زمان پیش ببرد.
به تعبیر مولانا
مدتی این مثنوی تاخیر شد
مدتی بایست تا خون شیر شد
مولانا می خواهد بگوید بعضی از مسائل در گذر زمان حل می شود همان طور که در بدن یک زن طبق یک سری فرآیندهای مختلف طی زمانی مشخص خون تبدیل به شیر می شود; خیلی از مسائل در اثر صبر و تحمل شکل می گیرد.
در تعالیم دینی هم به صبر خیلی سفارش شده است. در جای جای قرآن کریم، صبر به عنوان یک ارزش و به عنوان یک کلید حل مشکلات معرفی شده است:
استعینو بالصبر و الصلوه
دقت داشته باشید که چقدر صبر مهم و ارزشمند است که در کنار نماز و حتی مقدم بر آن آمده است. با این همه در هیچ جای قرآن کریم به زیبایی سوره عصر از صبر سخن گفته نشده است.
قسم به عصر که مردم در خسران و زیانند مگر آنها که ایمان آوردند وعمل صالح انجام دادند و یکدیگر را به حقیقت و صبر سفارش کردند.
خداوند انسان را در ضرر معرفی می کند تازه آن هم با تاکید و قاطعیت زیرا از نظر ادبیات عرب لفی حرف تاکید است. لفی خسر یعنی هیچ شکی نیست که انسان زیان کار است مگر آنها که دارای ویژگی های مذکور باشند و اما نکته مهم این است که خداوند بعد از ایمان و عمل صالح دو ویژگی را مطرح می کند برای انسانهایی که می خواهند خود را از ضرر برهانند: کمک گرفتن از حق و صبر اینکه خداوند کمک گرفتن از حق را به انسان ها توصیه می کند. باز هم زیاد مایه شگفتی نیست اما آوردن واژه صبر در پایان این عبارت جای تامل دارد.
واقعا در این صبر چه رازی نهفته است که همپایه یاری خواستن از خدا ذکر شده است؟ همین جا است که حافظ می فرماید:
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر آری شود ولیک به خون جگر شود
بهترین نتیجه ای که می توان از سوره عصر گرفت این است که خداوند می فرماید اگر انسانس ایمان داشته باشد عمل صالح هم انجام دهد و به حق هم متوسل شود، باز هم برای پیروزی نیاز به صبر کردن دارد. زیرا همان طور که اشاره شد. زمان در جهان ماده قیدی است لاینفک. پس تمام مسائل با توجه به این موضوع و با توجه به اینکه طبیعت قانونمند است. نیاز به زمان دارد و طی کردن زمان صبر می خواهد حالا چه کنیم که صبور باشیم؟ خواندن سوره عصر و دعای صبر (ربنا افرغ الینا صبرا و تبت اقدامنا و نصئرنا علی القوم الکافرین) جنبه اعتقادی قضیه است اما از نظر روانی سختی و فشار، مقاومت و صبر انسان را زیاد می کند. دیده شده شخصیت های بزرگ جهان که سالهای زیادی را در زندان ها به سر برده اند خود از ساختگی بیشتری برخوردارند و تحمل زیادی دارند. چون یکی از مواد لازم خودسازی صبر است و خود ساختگان حتما صبور بودند تا به این مرحله نائل شده اند. از این هم غافل نشویم که هیچ موجودی به اندازه انسان نمی توان خود را با محیط و شرایط وفق دهد. همین امر نشان دهنده آن است که چه توانائیهای عظیمی در وجود انسان به ودیعه گذاشته شده است. صبر و تحمل، چیرگی بر بسیاری از مشکلات است. ممکن است پنداشته شود صبر و توکل، یک مبحث هستند، اما در ادامه، ضمن بیان حالت توکل وجوه افتراق آن را با صبر ذکر می کنیم.

خودسازی و توکل
آنچه که در خودسازی خصوصا خودسازی های عرفانی و مذهبی نقش مهمی ایفا می کند توکل است. در عرف اجتماعی واژه وکالت به معنی واگذاری زمام امور به دیگری است. من شما را وکیل می کنم یعنی تمام کار را به عهده شما می گذارم.
حالا چقدر زیباست وقتی وکیل انسان یک قادر مطلق باشد. اینجاست که انسان به اوج آرامش روحی دست می یاید و واژه توکل مفهومی جز این ندارد. یکی از ابیات مولانا که شاید هر روز چندین بار از ذهن و زبان من می گذرد همین مفهوم را دارد:
تو مگو ما را به آن شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
در هیچ جای ادبیات ما توکل به این شیوائی نیامده است. بیهوده نیست که دکتر عبدالکریم سروش این بیت را خلاصه جهان بینی مولانا می داند.
ممکن است این بحث پیش آید که خود ما خدا را وکیل قرار می دهیم تا خود او ما را به سعادت برساند پس اراده ما نقشی ندارد. من فکر می کنم این سخن نادانی محض است. حافظ می فرماید!
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به ذکاتم دادند
مستحق بودم یعنی من استحقاق آن را داشته ام که مورد لطف خداوند قرار گیرم. این طور نیست که خداوند کرم خود را شامل همه کس کند. می خواهیم بگوییم چه نوع توکلی مقبول درگاه الهی است و رحمت الهی چگونه شامل حال متوکلین می شود.
پیش از این گفتیم که جهان قانونمند آفریده شده و هرکس طالب سعادت واقعی است چاره ای ندارد جز این که قانونهای جهان را دریابد و بر طبق آنها عمل کند.
توکل هم این گونه است که انسان اولا مطمئن باشد که راهی که برگزیده راه حق و درست است، ثانیا ایمان داشته باشد که هرکس هدف و نیت خیری داشته باشد، براساس قوانین طبیعت به خوشبختی می رسد: آرامش روحی هم در این حالت حاصل می شود، به عنوان مثال، شما هنگام مسافرت وقتی جاده ای را که انتخاب کرده اید مطمئن باشید تحت کنترل و مراقبت است، با آرامش سفر می کنید یعنی مطمئن هستید راهزنی در کمین نیست راه به بیراهه منتهی نمی شود، خطر احتمالی ریزش کوه توسط مراقبین کنترل می شود و توکل هم همین است یعنی ما کاری را بکنیم که وکیلمان گفته است.
آن وقت است که ما به قول حافظ مستحق می شویم، مستحق خیر و برکت. همان طور که می دانیم هر کشوری برای خود قوانین خاصی دارد که به قانون اساسی معروف است. من به عنوان یک فرد در این جامعه اگر قانون را رعایت کنم مشکلی ندارم، نه مجازات می شوم، نه جریمه می شوم، نه کسی حق آزارم را دارد و…
اما اگر بخواهم قانون شکنی کنم خود را دچار دردسر می کنم و دچار محرومیت اجتماعی می شوم. من در صورتی با آرامش زندگی می کنم که بدانم در محدوده قوانین حکومت عمل می کنم و حکومت حافظ و ضامن آرامش، سلامتی و خوشبختی من است. همان طور که اگر من از قانون سرپیچی کنم حکومت دیگر ضامن سعادت من نیست اگر از راهی غیر از راهی که خداوند است بروم، خداوند مسوول بدبختی و رنج من نیست.
می توان به روشنی درک کرد که صبر و توکل چه میزان با هم تفاوت دارند صبر این است که انسان گذشته زمان را برای انجام کار لازم بداند و توکل این است که انسان مطمئن باشد راهش درست است و خوشبخت می شود و می توان گفت صبر یکی از فواید توکل است. کسی که متوکل واقعی است و یقین دارد که راهی که می رود راه حق است، صبور است. متوکل یقین دارد که بالاخره اوضاع به کام او می شود.
دور گردن گردو روزی بر مراد ما نگشت
دائما یکسان نماند حال دوران غم مخورحافظ

خودسازی و عقلانیت
اساسی ترین رکن زندگی بشر عقلانیت است. یعنی آنچه که باعث پیدایش و به طور کلی استمرار زندگی بشر است، عقل اوست و این عقل در تمامی مراحل زندگی نقش برنامه ریز انسان را دارد. در این گفتار می خواهیم ببینیم عقلانیت در خودسازی چه کاربردی دارد؟
بیش از این گفتیم انسان در ترسیم الگوی خودسازی باید تمام جوانب را در نظر بگیرد و الگو را متناسب با شرایط روحی و جسمی خود ترسیم کنیم. از اینجا وارد مقوله عقلانیت می شویم. در بسط مقوله عقلانیت، باید گفت که عقل تنها در ترسیم الگوی خودسازی بکار نمی رود بلکه عقل همسفری اسست که باید تا پایان راه همراه ما باشد.
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی
حافظ
هیچ خضری بهتر از یک عقل سالم نیست و گمراهی ما بدون وجود چنین خضری حتمی و قطعی است; بحث این بخش ما این است. نخست باید ببینیم که در خودسازی رفتارهای معقول انسان چیست. ما بعضی اوقات مقصد را می دانیم، راه را هم بلدیم وسیله سفر را هم داریم اما معقول حرکت نمی کنیم و هیچ گاه به مقصود نمی رسیم. یکی از مهمترین کاربردهای عقل پرهیز از تندروی و کندروی است که در فصل بعد به تفصیل درباره آن سخن می گوییم. اما از دیگر کاربردهای عقل در خودسازی، تدبر و بررسی است. همان طور که می دانیم در پیمودن هر راه به خصوص خودسازی، انسان مراحل مختلفی را پشت سر می گذارد. مراحلی متفاوت به انسان رو می کند به همین دلیل گفتیم عقل باید همواره همراه انسان باشد زیرا در مرحله برنامه ریزی خیلی مسائل از دید انسان پنهان است و قابل پیش بینی نیست و ما باید در همان مرحله به حل آنها بپردازیم. یعنی شرایط را باید طبق دو عامل زمان و مکان ببینیم; همان بخشی که در فقه جدید مطرح می شود اما آنچه که اکنون موضوع سخن است این است که یک راهرو در راه خود چگونه به وسیله عقل، شرایط ویژه ای زمان و مکان را پشت سر بگذاریم. در پیمودن راه گاهی ممکن است انسان به یک دوراهی برسد که اینجا پای عقل به میان می آید.
معمولا در هر دوراهی یک راه اصلی است و دیگری به بیراهه ختم می شود. راهرو در این مرحله باید بعد از بررسی همه راهها راه اصلی را برگزیند یعنی باید تشخیصی دهد کدامین راه، راه اوست و این حاصل نمی شود مگر با رجوع به الگویی که در آغاز راه ترسیم کرده است. در مسائل دینی و اعتقادی خصوصا اسلام درست است که دین همواره همراه با زمان و مکان رشد و تغییر می یابد اما این به آن معنی نیست که ما اصل دین را تغییر دهیم. متاسفانه بعضی از روشنفکران غیرمذهبی ما به بهانه مقتضیات زمان و مکان، اصل دین را تحریف می کنند.
یک انسان درست است که رشد و بلوغ دارد اما همواره انسان است و در ماهیت او تغییری حاصل نمی شود. به همین دلیل است که در سر دوراهی ها قرار می گیرد. از این میان دسته ها گروه هایی ماندگار و پابرجا هستند که طبق الگوی اولیه، راه اصلی را برگزینند.
مهمترین دلیل لزوم عقل در عبور از مراحل خودسازی همین است که انسان راه اصلی را گم نکند. همان طور که در احادیث اسلامی هم اشاره شده که عقل راهنمای مومن است.
بعضی می پندارند در عبور از راه عشق عقل لازم نیست و اصلا عشق و عقل در تناقض هستند من فکر می کنم این بینش افراطی است. درست است که در عشق بعضی اوقات ما باید از عقل فراتر برویم. درست است که در راه عشق باید از یک سری قیود عقلی فارغ شویم. اما عقل در آن حد که به انسان بینشی بدهد، در طریقت لازم است.
این بر می گردد به عاقلانی که از عقل برای انزوای خود بهره می گیرند نه انفعال خود. بعضی اوقات انسان عقلانیت را در این می داند که خطر نکند و در انزوا و ایمان هر کاری را با ترس و لهره انجام دهد. این اصلا در پیمودن یک راه و یک خودسازی مقبول نیست. اما یک وقت انسان از عقل برای رشد و پیمودن راه خودسازی و استفاده می کند و با تکیه بر عقل قدم بر راه می نهد. این بسیار عالی است عقل در هر مرحله خصوصا در عشق و به خصوص در عشق های زمینی بسیار لازم است.
ممکن است این بحث پیش آید که در راه تکامل خودسازی و به طور اخص تکامل عرفانی عشقهای زمینی اساسا زائد است. عشق زمینی و عشق الهی نه تنها با هم تناقض ندارد بلکه در شرایطی لازم و ملزوم هستند.
مثلا یکی از شرایط عشق به خداوند و به طور کل و عرفان این است که انسان خود را از شهوات نفسانی دور کند زیرا انسانی که می خواهد قدم راه در عشق الهی بگذارد باید به کلی پاک باشد و لازمه پاک شدن از شهوت ازدواج است.
انسانی که قصد قرب الهی را دارد نباید اسیر شهوات باشد انسانی که بنده هوس است، نمی تواند به عرفان الهی برسد و اینجاست که ازدواج واجب می شود. البته عشق زمینی هم برای خود شرایطی دارد این طور نیست که هر عشق زمینی مقدمه عشق الهی باشد. بعضی اوقات عشق زمینی مانع رسیدن به عشق الهی می شود و همین جا بحث عقلانیت پیش می آید.
اینجا وظیفه عقل است که تشخیص دهد کدام عشق برای ما مفید و کدام عشق برای ما مضر است چون همان طور که گفتیم همه عشقها یکسان نیستند. بعضی ها به انسان کمک می کند و بعضی انسان بودن را به خطر می اندازد همان طور که مشاهده می شود خیلی از عشق ها باعث توحش، فساد و چه بسا سقوط انسانها می شود. اینجا عقل سلیم نقش یک محک سنجش را ایفا می کند که ارزش یا ضد ارزشها را به ما نشان می دهد اینجا کاملا می توان دریافت که عقل و عشق را نباید مخالف هم دانست. مثلا در همین ازدواج، عقل باید حکم کند ازدواج در چه شرایط موجب تعالی فرد است و در مسیر خودسازی مفید است. چون بعضی از ازدواجها عوض پاک کردن انسان او را بیشتر در فساد فرو برد و معشوق زمینی باعث دوری انسان از معشوق الهی می شود. از طرفی عقل می تواند دلیل برگزیده عشق باشد. در مواردی مثلا در پرستش خداوند ابتدا این عقل است که به شناختن می پردازد و عرفان را حاصل می کند و انسان بر مبنای این عرفان رابطه خود را با خدا را تنظیم می کند که رابطه عاشقانه یکی از آن روابط است. عقل می تواند در خیلی از موارد ما را از قشری نگری نجات دهد. منظور از قشری نگری آن است که ادراک ما تنها بر پایه حواس پنج گانه باشد.
اما عقل وظیفه تجزیه و تحلیل ادراکات حسی را دارد مثلا در عبور از مراحل عرفان رجوع به آثار عرفانی لازم است. در عرفان هم مسائل در لفافه، تمثیل و ابهام قرار دارد. اگر مطالعه ما سطحی باشد چه بسا گرفتار مجاز شویم، چه بساگرفتار فساد شویم و اینجا تعقل مسائل را شفاف می کند. کوتاه سخن اینکه عقل ظاهربینی را از بین می برد و در هر زمینه ای به ما یاد می دهد تا حقیقت را بسنجیم و در خودسازی هم این یک رکن اساسی است که ما همواره واقعیت ها را از کذبیات تمیز دهیم در جمع بندی بحث جایگاه عقل در خودسازی، باید گفت که عقل معیاری است که ما به وسیله آن در هر زمان و مکان شرایط را درک کرده و طبق شرایط حرکت می کنیم و در مرحله پایین تر عقل وسیله سنجش حقیقت است.

منبع: روزنامه مردمسالاری

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.