مظلومیت ستاره هدایت؛ امام علی النقی علیه السلام

چند صباحی است که وقتی صحبت از سامرا می شود حس غریبی تمام وجود شیعه را چنگ می زند.
گلدسته های فرو ریخته فریاد مظلومیت فرزندان علی مرتضی(ع) را نجوا می کنند.
این شهر هنوز هم درحق فرزندان حضرت زهرا(س) بی مهر است.
غریبی سامرا صد چندان شده است.
خرابه ها خاطرات بسیاری را زنده کرده وبر گریه های بی رمق دختری سه ساله طعنه می زند.
بازمانده های اهل شقاوت و ضلالت پس از قرن ها ضربت ذوالفقار علی (ع) را فراموش نکرده اند و کینه های خود را در گلوله ها و کمربندهای انفجاری پنهان ساخته اند. مظلومیت ارثیه جاودانه شیعیان علی (ع) و فاطمه(س) است. در میان بارگاه به ظاهر فروریخته به دنبال ردپایی از نور می گردیم تا خاک پای آن یگانه عالم را بر مزار مقدس پدر، مرهم چشم و دل خویش کنیم.
ما با خرابه ها بیگانه نیستیم. گنبد فروریخته سامرا ما را به کربلای زمان متوکل راهنمون ساخته و باز دل های ما را کربلایی کرده است.
همانطور که از خرابه های شام و با هدایت دختری سه ساله همراه عرشیان شدیم با گنبد و گلدسته به ظاهر فروریخته سامرا راه های آسمان را می پیماییم.
به سامرا باز خواهیم گشت با پرچمی از نور و با رهبری از تبار پاکی ها.
به انتظارش چشم در راهیم.
به یاری فرزند زهرای اطهر(س) گلدسته ها را تا عرش بالا خواهیم برد و حقانیت فرزندان علی مرتضی(ع) را فریاد خواهیم زد.
هر چند که کبوتران آروزهایمان گلدسته ای برای آرام و قرار نمی یابند و نور طلایی گنبدی زیبا چشمانمان را آسمانی نمی کند اما جای پایی در سامرا امید را در دل هایمان فریاد می زند.
به سامرا باز خواهیم گشت با پرچمی از نور و با رهبری از تبار پاکی ها.
سوم رجب مصادف است با سالروز شهادت جانسوز دهمین اختر آسمان امامت و ولایت حضرت ابوالحسن الثالث مولانا الهادی امام علی نقی صلوات الله علیه که همچون امامان معصوم قبل از خویش در اوج مظلومیت به شهادت رسید.
نام مقدس و شریف آن حضرت علی و کنیه آن حضرت ابوالحسن بود و چون حضرت موسی بن جعفر و امام رضا علیهما السلا م را نیز ابوالحسن می خواندند به همین جهت حضرت امام هادی (ع) را ابوالحسن الثالث می گویند. مشهورترین القاب آن امام هدایتگر نقی و هادی است و گاهی آن حضرت را نجیب، مرتضی، عالم، فقیه و ناصح نیز می گفتند. البته به جهت آن که آن حضرت و فرزند بزرگوارشان حضرت امام حسن عسکری علیهما السلا م در شهر سامرا و در محله عسکر زندگی می کردند لقب عسکری نیز از القاب آن حضرت به شمار می آید.
پدر بزرگوارشان حضرت امام محمدتقی جواد الائمه علیه السلام و مادر معظمه جلیله ایشان سمانه مغربیه است که به سیده معروف می باشند و در درالنظیم آمده است که کنیه آن مخدره ام الفضل بوده و در جنات الخلود بیان شده که همیشه روزه بوده و در زهد و تقوی مثل و مانند نداشت و محمد بن فرج و علی بن مهزیار روایت کرده اند که امام هادی (ع) فرمود: مادرم عارفه است به حق من و او از اهل بهشت است، نزدیک نمی شود به او شیطان سرکش و نمی رسد به او مگر جبار عینه و خداوند او را نگهبان و حافظ است.
در شمایل حضرت امام هادی (ع) گفته اند که آن جناب متوسط القامه و رخسار مبارکشان سرخ و سفید بود و گونه های ایشان اندکی برآمده بود. آن حضرت چشمانی فراخ و ابروهایی گشاده و چهره ای دلگشا داشتند و نقش نگین آن حضرت الله ربی و هو عصمتی من خلقه بوده است.
مشهورترین روایات حاکی از آن است که آن حضرت در نیمه ذی الحجه سال ۲۱۲ هجری قمری و در حوالی مدینه دنیا را به نور خود روشن کردند و تقریبا هشت سال و پنج ماه ازعمر شریفشان گذشته بود که پدربزرگوارشان حضرت جواد الا ئمه به شهادت رسیدند و ایشان به منصب جلیل امامت کبری و خلا فت عظمی سرافراز گردیدند و مدت امامت آن حضرت در حدود سی سال بود و ایشان در زمان شهادت چهل و دوسال از عمر شریفشان می گذشت. خلفایی که در زمان عمر پربرکت حضرت هادی (ع) حضور داشتند عبارتند از: مامون، معتصم، واثق، متوکل، منتصر، مستعین و معتز. حضرت هادی (ع) در زمان معتز به شهادت رسیدند و بنابر قول شیخ صدوق معتمد عباسی برادر معتز امام هادی(ع) را مسموم کرد و در زمان شهادت آن حضرت غیر از امام حسن عسکری (ع) کسی نزد آن امام غریب نبود. پس از شهادت حضرت تمامی امرا و اشراف حاضر شدند و امام حسن عسکری (ع) خود متوجه غسل و کفن و دفن حضرت امام هادی (ع) شدند و در شهادت پدر گریبان چاک زدند که بعضی از جاهلا ن معترض شدند که گریبان چاک زدن در مصیبت مناسب و شایسته نبود که امام عسکری (ع) در جواب آنان فرمود: چه می دانید احکام دین خدا را، حضرت موسی علیه السلا م پیغمبر بود و در ماتم برادر خود هارون گریبان چاک زد.
در زمان عمر شریف حضرت هادی (ع) اذیت و آزار فراوانی از سوی متوکل لعنت الله علیه به آن حضرت و شیعیان و علویین و اولا د حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها رسید. چنان چه متوکل اکفر بنی عباس بوده و در اخبار غیبیه امیرالمومنین صلوات الله علیه از او به این صفت تعبیر شده است.
متوکل مردی خبیث و پست فطرت و سخت نانجیب بود و با آل ابی طالب بسیار دشمنی می کرد و باظن و تهمت آنها را مواخذه می کرد و پیوسته در حال اذیت و آزار ایشان بود. متوکل لعنت الله علیه در سال ۲۳۷ دستور داد که قبر مطهر ومقدس حضرت سیدالشهدا را به همراه خانه های اطراف آن تخریب کنند و زمین را شخم بزنند و زراعت کنند. و در اذیت وآزار زئران کربلا از هیچ ستمی فروگذار نکرد و در زمان آن ملعون بدترین دوران آل ابی طالب و شیعیان و دوستداران ائمه معصومین علیهم السلام سپری شد و حضرت امام هادی (ع) نیز از سوی او مورد ناراحتی و ستم بسیار قرار گرفت تا آن که متوکل به هلا کت رسید.

اولاد امام هادی(ع)
فرزندان حضرت هادی(ع) پنج تن می باشند که عبارتند از: ابومحمد حضرت امام حسن عسکری صلوات الله علیه، حسین، محمد، جعفر و علیه.
در شجره الاولیا آمده است که حسین فرزند امام علی نقی(ع) از زهاد و مردی عابد و معترف به امامت حضرت امام حسن عسکری(ع) بود و قبر او بنابر روایات مشهور نزدیک قبر پدربزرگوارش حضرت هادی(ع) و برادر ارجمندش امام عسکری(ع) است.
فرزند دیگر امام هادی(ع)، محمد معروف به ابوجعفر است که دارای جلالت و مقام والایی است و فرزند بزرگ امام هادی(ع) بود و مطابق بعضی روایات قابلیت و صلاحیت امامت پس از پدر را داشت و شیعه تصورش بر این بود که پس از امام هادی(ع)، ابوجعفر منصب امامت را به عهده خواهد گرفت. اما ایشان قبل از پدر عظیم الشان خود وفات کرد. بعد از وفات او حضرت هادی(ع) به امام حسن عسکری(ع) فرمود:
یا بنی احدث لله شکرا فقداحدث فیک امرا
ای پسرجان من تازه کن شکر خدا را. پس به تحقیق که حق تعالی تازه فرمود در حق تو امری را یعنی ظهور امر امامت آن حضرت را.
مزار سید محمد در هشت فرسنگی سامرا نزدیک قریه بلد است و صاحب کرامات متواتره است حتی اهل سنت و اعراب بادیه نیز با احترام بسیار از او یاد می کنند و هرگز قسم دروغ به او نمی خورند.
و از فرزندان دیگر امام هادی(ع) جعفر است که مثل او مثل فرزند حضرت نوح است و ملقب به کذاب است و اوست که ادعای دروغین امامت کرد و عده ای از مردم را گمراه نمود.

اصحاب حضرت امام هادی(ع)
حسین بن سعید اهوازی از راویان حضرت امام رضا و حضرت جوادالائمه و امام هادی علیهم السلام است. اصلیتش از کوفه است که همراه برادر خود حسن به اهواز منتقل شد و پس از آن به قم عزیمت نمود. حسین بن سعید ۳۰ کتاب تالیف کرده و برادرش حسن ۵۰ کتاب تالیف نموده. حسن بن سعید همان کسی است که علی بن مهزیار و اسحق بن ابراهیم و علی بن ریان را به خدمت حضرت امام رضا صلوات الله علیه رسانید و باعث هدایت این سه نفر شد.
خیران الخادم نیز از اصحاب ابوالحسن الثالث حضرت علی النقی(ع) است و در منتهی المقال آمده است که از یاران حضرت رضا و امام جواد علیهما السلام نیز بوده است و از اصحاب جلیل القدر ایشان است.
ابوهاشم جعفری که مردی جلیل الشان و عظیم القدر و بزرگ منزلت است نیز از اصحاب امام هادی (ع) است که از حضرت رضا(ع) تا حضرت صاحب الزمان روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفدا را درک کرده است و اشعار نیکویی در حق ائمه علیهم السلام سروده است، وی مردی زاهد و صاحب ورع و علم بسیار بوده و سید بن طاووس او را از وکلای ناحیه مقدسه شمرده است.
از دیگر یاران امام هادی(ع) حضرت عبدالعظیم بن عبدالله بن علی بن الحسن بن زید بن الحسن بن علی بن ابی طالب علهیم السلام است که از اکابر محدثین و از بزرگان علما و زهاد و صاحب ورع و تقوی است و از اصحاب حضرت جوادالائمه و امام هادی علیهم السلام است و نهایت توسل به ایشان را داشته و احادیث بسیار از ایشان روایت کرده است.

گوشه ای از معجزات حضرت امام هادی(ع)
حسن بن محمدبن علی می گوید: در یکی از روزها شخصی گریه کنان به حضور امام هادی (ع) شرفیاب شد و در حالی که اعضای بدنش از ترس می لرزید به امام (ع) عرض کرد: ای فرزند رسول خدا(ص)، حاکم فرزند مرا متهم به پیروی از شما کرده و او رابه یکی از پاسبانان خود سپرده و دستور داده که او را از بالای فلان کوه پرت کرده و در زیر همان کوه دفنش کنند. امام هادی(ع) فرمود: تو چه می خواهی؟ عرض کرد: آقای من آنچه یک پدر مهربان نسبت به فرزندش می خواهد. حضرت فرمود: برو، فردا به هنگام شب فرزندت می آید و در مورد جدایی خویش خبر شگفت انگیزی را به تو خواهد رساند. آن شخص با خوشحالی از حضور امام هادی(ع) مرخص شد. فردا در واپسین لحظات روز فرزندش در بهترین حال و زیباترین قیافه آمد. وی از دیدن فرزندش خوشحال شد و گفت فرزندم بگو ببینم چه شده است؟ گفت: پدرجان، فلان پاسبان مرا دستگیر نموده و به پای فلان کوه برد. ما از دیشب تا حال آنجا بودیم. او ماموریت داشت که امشب را در آنجا بمانیم و فردا صبح مرا به بالای کوه برده و از آنجا به قبری که در پایین کوه کنده شده بود پرت نماید. برای این ماموریت چند نفر مامور به جهت محافظت من گماشته بودند.
من شروع به گریه کردم. ناگاه یک گروه ده نفره با چهره های زیبا سررسیدند. آنان لباس های پاک و تمیز بر تن کرده و با عطرهای خوشبو خود را معطر نموده بودند که من تا حال همانند آنها را ندیده بودم. من آنها را می دیدم ولی ماموران حکومت آنها را نمی دیدند.
آنها رو به من کرده و گفتند علت این همه گریه و بی صبری چیست؟ من نیز جریان را برای آنها توضیح دادم. گفتند: اگر ما آن فردی را که می خواهد تو را از بالای کوه پرت کند به جای تو از کوه پرت نمائیم، می توانی خادم حرم رسول خدا (ص) شوی؟
گفتم: آری. در این حال آنان برخاسته و به سوی آن مامور رفتند و او را به سوی کوه کشیدند. او فریاد می زد ولی ماموران صدای او را نمی شنیدند و متوجه نبودند. آنان او را به بالای کوه برده و از آنجا پرت نمودند. یارانش متوجه شده و به سویش دویدند و شروع به گریه و ضجه نمودند و دست از من برداشتند.
آن ۱۰ نفر مرا نجات داده و نزد تو آوردند و اینک بیرون ایستاده و منتظر من هستند تا به کنار قبر رسول خدا (ص) رفته و به خدمتگزاری آن حرم باصفا مشغول شوم.
پدرش برخاست و به نزد امام هادی (ع) آمد و جریان را گزارش داد. چندی نگذشت که خبر رسید که گروهی آن پاسبان را گرفته و از بالای کوه پرت کرده و یارانش او را در همان قبر دفن کرده اند و آن جوان نیز فرار کرده است. در این هنگام امام هادی (ع) لبخندی زد و به آن شخص فرمود: آنچه را که ما می دانیم آنان نمی دانند.
(الثاقب فی المناقب)
طبری در کتاب الثاقب فی المناقب در بخش معجزات امام هادی (ع) در مورد زنده کردن مردگان می نویسد:
ابراهیم بن بلطون از پدرش نقل می کند که گفت: من یکی از دربانان متوکل بودم. روزی پنجاه غلام از ناحیه خزر به او هدیه می شد. او به من دستور داد تا آنها را تحویل گرفته و با آنان به نیکویی رفتار نمایم. یک سال از این ماجرا گذشت. روزی من در دربار متوکل بودم که ناگاه امام هادی (ع) وارد شد، وقتی حضرت در جایگاه خود نشست، متوکل به من دستور داد که غلامان را وارد مجلس کنم. من دستور او را اجرا نمودم. وقتی آنان وارد شده و چشمشان به امام هادی (ع) افتاد همگی به سجده افتادند. چون متوکل این صحنه را دید، نتوانست خود را کنترل کند و از ناراحتی خود را کشان کشان حرکت داد و پشت پرده پنهان شد. آن گاه امام هادی (ع) برخاست و از دربار خارج شد. وقتی متوکل متوجه شد که امام (ع) مجلس را ترک فرمود، از پشت پرده بیرون آمد و گفت: وای بر تو ای بلطون. این چه رفتاری بود که غلامان انجام دادند؟ گفتم: سوگند به خدا من نمی دانم. گفت: از آنان بپرس. غلامان در جواب پرسش من گفتند: این آقایی که در اینجا حضور داشت هر سال نزد ما می آید و ۱۰ روز کنار ما می ماند و دین را برای ما عرضه می کند. او جانشین پیامبر مسلمانان (ص) است. وقتی متوکل از این جریان باخبر شد دستور داد همه غلامان را از دم تیغ گذرانده و به قتل برسانم. من نیز فرمان او را اطاعت کرده و همه آنها را کشتم.
شامگاهان خدمت امام هادی (ع) شرفیاب شدم. دیدم خادم آن حضرت کنار درب ایستاده و به من نگاه می کند، وقتی مرا شناخت گفت: وارد شو!
من وارد شدم. دیدم امام هادی (ع) نشسته اند. حضرت رو به من کرد و فرمود: ای بلطون با آن غلامان چه کردند؟ عرض کردم: ای فرزند رسول خدا، سوگند به خدا همه آنها را کشتند. حضرت فرمود: همه آنها را کشتند؟ عرض کردم: آری، سوگند به خدا.
حضرت هادی (ع) فرمود: آیا دوست داری آنها را ببینی؟ عرض کردم: آری ای فرزند رسول خدا. امام هادی (ع) با دست مبارکش اشاره فرمودند که پشت پرده وارد شو.
من وارد شدم، ناگاه دیدم همه آن غلامان نشسته اند و در برابر آنها میوه هایی است که مشغول خوردن آنها هستند.
طبری در همین کتاب می نویسد: ابوهاشم جعفر می گوید: همراه مولایم امام هادی (ع) در سامرا برای استقبال عده ای از واردین به بیرون شهر رفتیم. ورود آنان به تاخیر افتاد، به همین جهت زیرانداز زین اسب را در کناری گذاشتم تا حضرت روی آن بنشیند و من نیز از مرکبم پایین آمده و در برابر حضرت نشستم. امام (ع) برای من سخن می فرمود و من از تنگدستی گله کردم. حضرت با دست مبارکش به ریگ هایی که در آنجا بود اشاره کرد و مشتی از آن را به من عنایت نموده و فرمود: ای اباهاشم با این ها زندگی خود را وسعت بده و آنچه دیدی پنهان کن.
وقتی برگشتیم آن را با خود آوردم. چون دقت کردم دیدم طلای سرخی است که همانند آتش فروزان است. زرگری را به خانه دعوت کردم و گفتم: این ریگ های طلا را برای من ذوب کن و در قالب بریز، او انجام داد و گفت: طلایی بهتر از این ندیده ام، این طلا به شکل ریگ است از کجا آورده ای که همانند آن را ندیده ام به جهت کتمان این امر به او گفتم: این چیزی است که از روزگاردیرین برای ما ذخیره کرده اند.
(الثاقب فی المناقب – بحار الانوار)
حسن بن محمد بن جمهور عمی می گوید: از یکی از دربانان متوکل به نام سعید صغیر شنیدم که می گفت: روزی نزد سعید بن صالح دربان دربار متوکل رفتم. به او گفتم: ای ابا عثمان من نیز از یاران تو گشتم و هم عقیده تو و شیعه شدم.
گفت: هیهات، بعید است که تو هم عقیده ما شوی.
گفتم: به خدا سوگند من از یاران شما هستم، گفت: چگونه؟ گفتم: از طرف متوکل ماموریت پیدا کردم که امام هادی (ع) را تحت نظر گرفته و کنترل کنم. طبق ماموریت خود به خانه آن حضرت رفتم، دیدم که امام هادی (ع) در حال نماز است، ایستادم تا نماز ایشان به پایان رسید. بعد از نماز حضرت روبه من نموده و فرمود: ای سعید! این جعفر (اشاره به متوکل ملعون) دست از من بر نمی دارد تا این که قطعه قطعه شود. برو از او دوری گزین، من با ترس و وحشت از خانه آن حضرت بیرون آمدم. چنان رعب و وحشت وجود مرا فراگرفت که قابل توصیف نیست. وقتی به دربار متوکل رسیدم. صدای شیون و ناله و خبر مرگ متوکل را شنیدم، با دیدن این معجزه از امام (ع) از عقیده خود برگشته و به امامت آن حضرت معتقد شدم.
(الثاقب فی المناقب)
ابومحمد بصری از ابوالعباس نقل می کند و می گوید: ما در مورد امامت امام هادی (ع) سخن می گفتیم که ابوالعباس روبه من کرد و گفت: ای ابو محمد من در این مورد به چیزی اعتقاد نداشتم و همواره به برادرم و همچنین کسانی که قائل به امامت آن حضرت بودند شدیدا اعتراض نموده و به آنان دشنام می دادم تا این که روزی در میان گروهی قرار گرفتم که از طرف متوکل ماموریت پیدا کردیم تا امام هادی (ع) را احضار نمائیم. به همین جهت به سوی مدینه حرکت کرده و وارد شهر مدینه شدیم. وقتی به حضور آن حضرت رسیدیم طبق ماموریت قرار بر حرکت شد و به راه افتادیم و منزل ها را پشت سر گذاشتیم تا این که به منزلی رسیدیم، روزی تابستانی و هوا خیلی گرم بود. ازحضرت هادی (ع) خواستیم که در آن منزل فرود آئیم، ولی آن حضرت اجازه ندادند. از آن منزل رد شدیم و هنوز چیزی نخورده و ننوشیده بودیم. گرما افزایش یافت و گرسنگی و تشنگی بر ما چیره شد، در این حال ما به منطقه ای رسیدیم که صحرای کویری بود و چیزی دیده نمی شد، ما همگی چشم به حضرت دوخته و به ایشان نگاه می کردیم.
در این حال حضرت روبه ما کرد و فرمود: چه شده؟ گمان می کنم که گرسنه و تشنه اید، در این جا فرود آئید و بخورید و بیاشامید.
من از این سخن آن حضرت در شگفت شدم، چرا که ما در صحرای کویری بودیم که عاری از آب و علف بود و نه سایه درختی داشت که بتوانیم در زیر آن استراحت کنیم و نه چشمه آبی وجود داشت.
وقتی کمی تامل کردیم حضرت فرمود: شما را چه شده؟ فرود آئید.
من به سرعت گروه را نگه داشتم تا مرکب ها را بخوابانند. ناگاه متوجه شدم در آن منطقه دو درخت بزرگ وجود دارد که تعداد زیادی می توانند زیر سایه آنها استراحت کنند و این در صورتی بود که من آن منطقه را می شناختم که منطقه ای وسیع و کویری بود و متوجه چشمه آبی شدم که بر روی زمین جاری است و آب گوارا و خنکی داشت.
ما ازمرکب ها فرود آمده و در آنجا اطراق کردیم و به استراحت پرداختیم، در میان مانیز کسانی بودند که بارها از آنجا عبور کرده و به منطقه آشنا بودند. من با دقت به آن حضرت می نگریستم و مدتی در مورد امام هادی (ع) به فکر فرو رفتم، وقتی به خودم آمدم دیدم حضرت تبسم نمود و روی مبارک از من برگرداند. با خود گفتم به خدا قسم تحقیق خواهم کرد تا ببینم او چگونه شخصیتی است؟ نزدیک زمان حرکت، برخاستم، پشت درخت رفته و شمشیرم را زیر خاک پنهان کردم و دو سنگ به عنوان علا مت روی آن گذاشتم. آن گاه خود را تطهیر نموده و برای نماز وضو گرفتم. امام هادی (ع) روبه ما کرد و فرمود: استراحت کردید؟ گفتیم: آری، حضرت فرمود: بسم الله، کوچ کنید.
ما از آن منطقه حرکت کردیم، وقتی ساعتی راه رفتیم من برگشتم آن علامتی که در آن مکان گذاشته بودم پیدا کردم ولی خبری از آن درختان و چشمه آب نبود. گویی خداوند متعال در آن منطقه اصلا چیزی نیافریده بود. نه درختی، نه آبی، نه سایه ای و نه رطوبتی، من از این مساله شگفت زده شدم و دستانم را به سوی آسمان بلند نموده و از خداوند خواستم که مرا بر محبت آن حضرت ونیز در ایمان به و شناختش ثابت قدم و استوار نماید. آن گاه به دنبال قافله حرکت نموده و خودم را به آنان رساندم. وقتی خدمت حضرت رسیدم، امام هادی(ع) رو به من کرد و فرمود: ای ابوالعباس بررسی کردی؟ عرض کردم: آری ای آقای من. به راستی که من در این امر تردید داشتم ولی اینک من در پیش خودم به واسطه شما بی نیازترین مردم در دنیا و آخرت هستم.
حضرت فرمود: آری چنین است، شیعیان ما افراد شمرده شده و شناخته شده هستند که نه شخصی از آنها کم می شود و نه زیاد.
(الخرائج- بحار الا نوار)
ابوهاشم جعفری نقل می کند: سالی که بغا یکی از فرماندهان متوکل به مکه سفر کرده بود من نیز به حج مشرف شدم. وقتی به مدینه رسیدم به منزل امام هادی(ع) رفتم. دیدم حضرت سوار بر مرکب شده و به استقبال بغا می رود. سلام کردم. حضرت فرمود: اگر می خواهی با ما بیا. من به همراه امام هادی (ع) به راه افتادم و از مدینه خارج شدیم. وقتی به بیرون شهر رسیدیم حضرت متوجه غلا مش شد و فرمود: برو ببین اوائل لشکر می رسد یا نه؟ آنگاه رو به من کرد و فرمود: ای اباهاشم با ما فرود آی. خواستم چیزی از حضرت بپرسم ولی خجالت می کشیدم و از خجالت پایی جلو و پایی عقب می گذاشتم. حضرت با تازیانه اش در روی زمین نقش انگشتر سلیمان را کشید. دیدم در آخرین حرفش نوشته شده. بگیر و در دیگری نوشته شده: کتمان کن و در سومی نوشته شده: ببخش. آنگاه با تازیانه اش آن را کند و به من داد. وقتی نگاه کردم دیدم شمش نقره خالصی است که معادل چهارصد مثقال نقره دارد. عرض کردم. پدر و مادرم فدایت، به راستی که سخت نیازمند بودم می خواستم از حضرتت درخواست کنم ولی خجالت می کشیدم. خدا می داند که رسالت خویش را کجا قرار دهد. آنگاه سوار شده و حرکت کردیم.
(الثاقب فی المناقب)
قطب راوندی روایت کرده یکی از خلفای عباسی به لشکریان خود که ۹۰ هزار نفر بودند دستور داد که توبره اسبان خود را پر از گل سرخ کنند وروی هم در بیابانی وسیع بریزند. سربازان چنین کردند و تپه بزرگی پدید آمد و اسم آن را تل مخالی نهادند. خلیفه بالای آن رفت و حضرت امام هادی(ع) را نیز به آنجا طلبید و گفت شما را اینجا آوردم تا لشکریان مرا مشاهده کنی. خلیفه دستور داده بود تا تمام لشکریان با زینت و اسلحه کامل حاضر باشند و مقصودش این بود که شوکت و اقتدار خود را به امام نشان دهد تا مبادا آن حضرت یا یکی از اهل بیت او اراده خروج کند و بر علیه خلیفه قیام کنند. حضرت هادی(ع) فرمود می خواهی من نیز لشکر خود را برای تو ظاهر کنم. خلیفه گفت: آری. سپس حضرت دعا کرد و فرمود نگاه کن. خلیفه عباسی وقتی نگاه کرد، دید مابین زمین و آسمان و از مشرق تا مغرب پر است از ملائکه و تمام آنها مسلح بودند. خلیفه با دیدن این منظره از هوش رفت و زمانی که به هوش آمد حضرت فرمود: ما به دنیای شما کاری نداریم. ما مشغول به امر آخرت می باشیم. بر تو باکی نباشد از گمانی که کرده ای یعنی اگر گمانت آن است که ما بر تو خروج می کنیم از این خیال راحت باش ما چنین قصدی نداریم.
قطب راوندی همچنین نقل کرده که جماعتی از اهل اصفهان روایت کرده اند که در اصفهان مردی بود به نام عبد الرحمن وقتی از او علت شیعه بودنش را سوال کردند و علت پذیرش امامت حضرت هادی(ع) را پرسیدند، گفت: به جهت معجزه ای که از ایشان دیده ام و حکایت آن چنین است: من مرد فقیر ولی صاحب زبان و جرات بودم. در یکی از سال ها، اهل اصفهان مرا با جماعتی به جهت تظلم خواهی به نزد متوکل فرستادند.
زمانی که نزد متوکل رفتیم امر شد به احضار حضرت امام هادی (ع)، من از شخصی پرسیدم که این مرد کیست که متوکل امر کرده به احضار ایشان؟ آن شخص گفت که او مردی است از علویین که شیعیان او را امام می دانند و ممکن است متوکل او را احضار کرده باشد تا او را به قتل برساند. با خود گفتم حرکت نمی کنم تا ایشان را ببینم. ناگهان شخصی سوار بر اسب نمایان شد. مردم به جهت احترام در طرف راست و چپ حرکت او صف کشیدند تا او را مشاهده کنند. وقتی نگاه من به او افتاد محبتش دردلم جای گرفت سپس شروع کردم در دعا کردن که خداوند شر متوکل را از او دور کند و آن حضرت از میان مردم می گذشت در حالی که نگاهش به یال اسب خود بود و به جای دیگر نگاه نمی کرد تا به من رسید و من هم مشغول دعا در حق او بودم. حضرت رو به من کرد و فرمود: خدا دعایت را مستجاب کند و عمرت را طولانی و مال و اولاد را بسیار گرداند. وقتی سخنان آن حضرت را شنیدم به لرزه درآمدم و در میان رفقایم افتادم. ایشان از من پرسیدند که تو را چه می شود؟ گفتم: خیر است و حال خود را به کسی نگفتم. وقتی به اصفهان برگشتم خداوند مال بسیار به من عطا کرد و امروز آنچه از اموال در خانه دارم قیمتش به هزار هزار درهم می رسد و این به غیر از اموالی است که بیرون خانه دارم و صاحب ۱۰ فرزند هم شدم و عمرم هم از ۷۵ سال گذشته است و من قائل به امامت آن بزرگواری هستم که از دل من خبر داده و دعایش در حق من مستجاب شده است.
مسعودی در اثبات الوصیه روایت کرده که چون امام علی النقی علیه السلام داخل خانه متوکل شد. ایستاد و مشغول نماز شد. یکی از مخالفین در مقابل آن حضرت ایستاد و گفت تا کی ریاکاری می کنی؟ امام هادی(ع) تا این جسارت را شنید در نماز خود تعجیل نمود و سلام داد و پس از آن رو کرد به او و فرمود: اگر دروغ گفتی در این نسبتی که به من دادی خدا تو را از بیخ برکند. تا حضرت این کلام را فرمود آن مرد افتاد و مرد و قصه او خبر تازه ای شد در خانه متوکل.
قطب راوندی در کتاب الخرائج می نویسد: محمدبن حسن بن اشتر علوی گوید: دوران کودکی را می گذراندم، به همراه پدرم با عده ای از افراد لشکری و کشوری و گروهی از آل ابوطالب و بنی عباس کنار درب متوکل بودیم. مرسوم بود وقتی اما هادی(ع) وارد می شد همه مردم به احترام آن حضرت از اسب پیاده می شدند. یکی از افراد به این امر اعتراض کرد و گفت: چرا ما به خاطر این جوان از مرکب پیاده شویم در حالی که او نه شرافتش از ما بیشتر است و نه از نظر سنی از ما بزرگ تر است و نه از ما دانشمندتر است؟
همگی گفتند: آری، سوگند به خدا دیگر به احترام او از مرکب پیاده نخواهیم شد.
ابوهاشم جعفری رو به آنان کرد و در رد سخنان آنها گفت: سوگند به خدا وقتی او را دیدید با کوچکی و خواری پیاده خواهید شد. دیری نگذشت که امام هادی(ع) تشریف آوردند. آنها وقتی چشمشان به حضرت افتاد همگی به احترام او از مرکب پیاده شدند. ابوهاشم رو به آنان کرد و گفت: مگر شما نبودید که تصمیم داشتید که دیگر به احترام او پیاده نشوید؟ چه شد که پیاده شدید؟
آنان گفتند: به خدا قسم ما بر خودمان تسلط نداشتیم و بی اختیار از مرکب ها پیاده شدیم.
در کتاب مناقب آمده است: یکی از خطبای متوکل به نام هریسه به متوکل گفت: کسی با تو آن گونه که تو در مورد علی بن محمد رفتار می نمایی، رفتار نمی کند. وقتی او وارد خانه تو می شود همه به او خدمت می نمایند و همواره برای ورود او پرده را کنار می زنند. متوکل به همه دربانان دستور داد که دیگر برای آن حضرت خدمتی نکرده و پرده را کنار نزنند. کسی خبر داد که علی بن محمد(ع) وارد خانه می شود پس کسی بر آن حضرت خدمت نکرد و پرده را در برابرش کنار نزد. وقتی که امام هادی(ع) وارد شد، بادی وزید و پرده را کنار زد و حضرت وارد شد و موقع خروج هم چنین شد. متوکل گفت: پس از این برای او پرده را کنار بزنید. دیگر نمی خواهم باد برای او پرده را کنار بزند. (المناقب – بحار الانوار)
سیدبن طاووس در کتاب مهج الدعوات می نویسد: یسع بن حمزه القمی می گوید: عمروبن مسعده وزیر معتصم عباسی به من گفت: پرونده سختی در مورد تو وجود دارد. آنگاه مرا دستگیر و زندانی کرده و با غل و زنجیر بستند. من بر جان خود بیمناک شده و ترسیدم کشته شده و اموالم را مصادره نمایند و فرزندان و بازماندگانم پس از من فقیر شوند. به همین جهت طی نامه ای این جریان را به آقایم امام هادی(ع) نوشته و به آن حضرت شکوه کردم و از حضرتش خواستم که مشکل مرا حل نمایند. مولایم امام هادی(ع) در پاسخ نامه مرقوم فرمودند: ترسی برای تو نیست و چیز مهمی نیست. دعایی را که برای تو می نویسم بخوان و خداوند متعال را با این کلمات نیایش کن تا به زودی از آنچه مبتلا شدی تو را نجات داده و در کار تو گشایشی قرار دهد، چرا که این دعایی است که آل محمد(ص) به هنگام فرود آمدن بلا و آشکار شدن دشمنان و هنگام فقر و دلتنگی می خوانند.
یسع بن حمزه گوید: ابتدای روز بود که من شروع به خواندن دعایی که مولایم برای من نوشته بود کردم. سوگند به خدا هنوز خیلی از روز نگذشته بود که مامور آمد و گفت: وزیر تو را می خواهد. من برخاستم و نزد وزیر رفتم. وقتی چشمش به من افتاد لبخندی زد و دستور داد غل و زنجیر از من باز کردند. آنگاه دستور داد لباس فاخری برای من آوردند مرا در کنار خود نشاند و شروع کرد با من صحبت کردن و عذرخواهی نمودن.
او همه اموالی که از من گرفته بود پس داد و با بهترین وجه از من پذیرایی کرد.
آنگاه مرا به همان منطقه ای که تحت نظر من بود فرستاد و بخش دیگری را نیز به آن افزود. (مهج الدعوات – بحار الانوار)

منبع: روزنامه مردمسالاری

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.