حیرانی؛ شعری از الهام احمدی

من خسته از اسم شبم، محتاج لمس آیه ها
در انتهای بی کسی، آغاز کشف سایه ها

دیروز در امروز گم، امروز در فردا نهان
آواره تر از جنس باد، شیدا به سویی دوان

آسودگی هایم چه شد، ای ناجی ویرانه گر
افسانه را در هم شکن، این قصه را بس کن دگر

در گور تنگ این جهان کرمِ فریبم میخورد
هم بستر شک و یقین پنهان رگم را می بُرد

خود را به نابودی زدن، بوسه بر انگشتان مرگ
نفرین به نام زندگی، حس سقوط سبزِ برگ

در خویش پنهان می شوم تا علتم پیدا شود
گم میشوم در کوی خود عقلم به هر سو می دود

بر خاک خاکستر شدن، تکرار نافرجامی ام
مدفون یک احساس شوم، در گیر ناآرامی ام

کابوس در بیداری و وهم است اینها بی گمان
ویرانه ای همرنگ شب در قلب رویا ها نهان

الهام احمدی

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.