چه کسی صدا زد «فخیم آرتیست»؟!

ده بگو دیگه فخیم آرتیست! گندشو درآوردی
به خاطر علاقه ام به سینما بچه های مدرسه به من لقب «فحیم آرتیست» داده بودن! فکر می کنم ۱۳۵۳ یا ۱۳۵۴ بود. اون موقع من سه چهار سال بود که وارد سینما شده بودم. دو تا فیلم کارگردانی کرده بودم و هفت هشت تا فیلم بازی. داشتم تو یه فیلم کار می کردم به اسم «پلنگ در شب». تو فیلم نه پلنگ بود نه شب. یه فیلم جاهلی بود کارگردان اش هم من نبودم سعید مطلبی بود. با ایرج قادری همبازی بودم. صحنه فیلمبرداری تو بازارچه شیخ هادی دور و ور خیابون شاهپور و بازارچه قوام الدوله بود. جمعیت زیادی دور ما جمع شده بودن، دو تا مأمور کلانتری هم مردم رو پس و پیش می کردن که مثلاً جلو نیان تا ما بتونیم کارمونو بکنیم. من و ایرج قادری بازی داشتیم. صحنه دو سه بار تکرار شده بود. علت تکرار هم من بودم که دیالوگ تو دهنم نمی چرخید و تپق می زدم. دفعه آخری که تپق زدم یه دفعه یکی از تو جمعیت داد زد: «ده بگو دیگه فخیم آرتیست! گندشو درآوردی!»

کی گفت فخیم آرتیست؟
تکونی خوردم و درست مثل اینکه برق منو گرفته باشه در جا میخکوب شدم. بیش از بیست و سه چهار سال بود که این لقب رو نشنیده بودم. پرتاب شدم به همون سالها، بازارچه قوام الدوله و مدرسه هدایت، شلوار تو چکمه، چوب به دست، دعوا با بچه ها… بی اختیار برگشتم طرف جمعیت. قادری زیر لب گفت: «ول کن مهم نیست.» خیال کرد کسی متلکی چیزی گفته و من ناراحت شده ام. راه افتادم طرف جمعیت و خودم رو به صف اونا رسوندم و با صدای بلند گفتم: «کی گفت فخیم آرتیست؟» هیشکی جواب نداد. پاسبان ها اومدن طرفم و یکی شون گفت: «چی شده آقا؟» گفتم: «هیچی، یکی گفت “فخیم آرتیست” می خوام بدونم کی بود؟» پاسبان رو کرد طرف جمعیت و گفت: «کدوم بی پدر و مادری بی تربیتی کرده؟ اگه مَرده خودش رو نشون بده!» با لکنت گفتم: «نه سرکار، بی تربیتی نکرد، فقط می خوام بدونم کی بود؟» پاسبان دوم گفت: «شما بفرمائید به کارتون برسید، ما وایسادیم نیگاشون می کنیم.» اولی گفت: «اگه مَرده دوباره زرت و پرت کنه تا بهش حالی کنم.»

چرا دروغ می گی؟ من که تو رو شناختم
بهت زده زل زده بودم به جمعیت و از یه صورت می رفتم به یه صورت دیگه. بالاخره نگام وایساد رو دو تا چشم آشنا. چشم ها مال یه بچه زبر و زنگ و کله خری به اسم نادر حاج غلامعلی بود که بیشتر وقت ها با من سر شاخ می شد و جلوم وامیساد، گاهی من می زدم دک و پوز اونو خونین و مالین می کردم و گاهی اون. حالا اون بچه، یه مرد سی و سه چهار ساله شده بود با قدی بلند و هیکل ورزیده و موهای خرمایی. اشتباه نمی کردم، خودش بود. گفتم: «تو نادر نیستی؟» اخمهاش رو کرد تو هم و پشت چشمی نازک کرد و گفت: «نخیر.» گفتم: «فامیلت حاج غلامعلی نیست؟» گفت: «نخیر.» گفتم: «تو مدرسه هدایت نمی رفتی؟» گفت: «نخیر.» گفتم: «چرا دروغ می گی؟ من که تو رو شناختم.» با همون اخم و ابروی تا به تا و لحن داش مشتی گفت: «مالیدی، تو بابات هم نمی شناسی.» این یه فحش بود، فحشی که ان وقتها ورد زبون همه مون بود. قدمی به طرفش برداشتم و گفتم: «ای ناکس، دیدی گفتم خودتی!» می خواستم بغلش کنم، ولی قبل از اینکه من به او برسم پاسبان ها دخالت کردن و یکی شون هلش داد و گفت: «برو پی کارت ببینم یالا» اون یه قدمی رفت عقب و گفت: «واسه چی هل مید ی؟» پاسبان گفت: «هل می دم پدرت هم در می آرم.» پاسبان دوم در حالی که باتومش رو در می آورد گفت: «بیا اینجا ببینم!» چند نفری دخالت کردن و جلوی پاسبان ها را گرفتن و هر کدوم یه چیزی گفتن. «ولش کن سرکار، شما ببخش، جوونه، منظوری نداشت…» یه چند نفری هم نادر رو دور می کردن: «برو، برو .» من که دستپاچه شده بودم خطاب به پاسبان ها گفتم: «نه اینجوری نکنین، صبرکنین!»

ببینم از “فخیم آرتیست” بدت میاد؟
بعد چشمم افتاد به نادر که داشت دور می شد. با صدای بلند داد زدم: «صبر کن نادر!» اون همون طورکه دور می شد لحظه ای به طرف من برگشت و با صدای بلند گفت: «برو پی کارت فخیم آرتیست! […] به خودت و اون فیلمهات.» یکی از پاسبانها که مردم راهش رو سد کرده بودن درحالی که باتومش را تهدید آمیز تکان می داد فریاد زد: «اگه مردی وایسا تا نشونت بدم.» نادر همانطور که دور می شد دستی به علامت اینکه برو پی کارت تکان داد و لحظه ای بعد ناپدید شد. من که سخت کلافه شده بودم خطاب به پاسبانها گفتم: «چرا همچین کردین بابا؟!» بعد رو کردم طرف مردم و گفتم: «کسی می دونه خونه این کجاست؟» چند نفری چپ چپ نیگام کردن و پوزخند زدن. سعید مطلبی اومد طرفم و درحالی که منو از اونجا دور می کرد گفت: «بیا بابا! هنوز تجربه ات کمه. با مردم نباید دهن به دهن بشی.» گفتم: «نه بابا، همکلاسیمون بود، می خواستم باهاش حرف بزنم.» لبخندی از سر ناباوری زد و گفت: «بیا بریم فخیم آرتیست! من که تو رو می شناسم! تو هنوز هم عین بچه تخس ها دنبال شر میگردی، ببینم از “فخیم آرتیست” بدت میاد؟» گفتم: «نه بابا چرا بدم بیاد؟! اون یارو…» مطلبی منتظر جواب من نموند خطاب به بقیه گروه با صدای بلند گفت: «بریم نهار. بعداز ناهار می گیریم.» همراه گروه ازاونجا دورشدم درحالی که تا دو روز چهره نادر از جلوی چشم ام دور نمی شد، هنوز هم هرچند وقت یک بار به یادش می افتم.

بخشی از یادداشت مهدی فخیم زاده با پرده سینما

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.