دلهره؛ شعری از الهام احمدی
کنار دلهره هایم همیشه کم هستی
منی که راه عبورم، تویی که بن بستی
نشانه از تو ندارم هنوز مجهولی
در انتظار جوابم بلند کن دستی
من آفتاب ندیدم که سایه می بافم
اسیر قطب جنوبم تو استوا هستی
هزار قفل شکستم برای آمدنت
تو پیشِ پایِ رسیدن هزار در بستی
به غیر چشم تو باورنمی کنم هرگز
شراب هیچ نگاهی قسم به این مستی
شب است و باز کنارم نشسته تنهایی
برای مطلع شعرم دوباره کم هستی.
الهام احمدی